انجمن فرزندان ایران بزرگ
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةدروازهمكتبة الصورجستجوأحدث الصورثبت نامورود

 

 شهر فردوسی

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:10



هــمــانا که امــد شــما را خبـــــر/که مــــا را چه امد ز اخـــــــتر به ســـر

از این مار خوار اهریمن چهـــرگان/ز دانایی و شــــــــرم بــــی بهرگـــــان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نـــژاد/همی داد خواهند گیتـــــــی به بــــاد

از این زاغ ســاران بی آب و رنــگ/نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

هم آتـــــش بــمردی به آتشـــکده/شــــدی تیره نوروز و جــــــشن سده

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر/ز اخــــــتر هـــــمه تــــازیان راست بر

برنــجـــد یکی دیــــگـری برخــــورد/بــــداد و بــــبـــخش هـــــــمی ننگرد

پیاده شود مـردم جـــنگ جــــــوی/سوار آنک لاف آرد و گفـت و گـــــــوی

شود خار هر کـس که بد ارجــمند/فرومـــــایـــه را بــخـــت گــــــــردد بلند

کشاورز جنگی شـود بـــی هــنــر/نــــژاد و بـــــــزرگی نـــــــیـــــاید به بر

ربــایــد هـمی این از آن آن از این/ز نـــفـــریــــن نــــدانــنـــــــد باز آفرین

هــمــه گنــج ها زیر دامــن نــهنـد/بـــمیــــرند و کوشش به دشمن نهند

زیان کسان از پـــی سـود خویش/بــــجــویــنـــد و دیــن انــدر آرند پیش

بــریــزند خــون از پــی خواســتــه/شــود روزگــار مــهــان کـــــــــــاسته

ز شیـر شـتر خـوردن و سـوسـمار/عــــرب را به جــایی رسیدسـت کار

که تـــــاج کیــــانــــــی کـــنـــد آرزو/تــفــو بــر تــو ای چــرخ گـــردون تفو

همه بوم ایـران تو ویـــران شــمـــر/کــنام پـلــنگان و شــیــران شــمــر

پـــــر از درد دیـــــــدم دل پارســـــا/که اندر جـــهــان دیـــو بــد پادشـــاه

نــــمانــیــم کـیـن بوم ویــران کنند/هــمــی غــارت از شــهـر ایران کنند

نـــــخوانـنـد بر ما کــــسـی آفــرین/چـــو ویـــران بود بوم ایـــران زمـــین

دریغ است ایران که ویـــران شـــود/کـــنــام پــلنــگان و شــیران شـــود

همه سربه سر تن به کشتن دهیم/از آن به که ایران به دشمن دهیم

چو ایـــران مبـــــاشد تــــن من مباد/در این مرز و بوم زنده یک تن مباد...

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:12

شهر فردوسی Roses
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:25

به نام خداوند جان و خردخداوند نام و خداوند جایخداوند کیوان و گردان سپهرز نام و نشان و گمان برترستبه بینندگان آفریننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهسخن هر چه زین گوهران بگذردخرد گر سخن برگزیند همیستودن نداند کس او را چو هستخرد را و جان را همی سنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانبه هستیش باید که خستو شویپرستنده باشی و جوینده راهتوانا بود هر که دانا بوداز این پرده برتر سخن​گاه نیست کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند روزی ده رهنمایفروزنده ماه و ناهید و مهرنگارنده​ی بر شده پیکرستنبینی مرنجان دو بیننده راکه او برتر از نام و از جایگاهنیابد بدو راه جان و خردهمان را گزیند که بیند همیمیان بندگی را ببایدت بستدر اندیشه​ی سخته کی گنجد اویستود آفریننده را کی توانز گفتار بی​کار یکسو شویبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهز دانش دل پیر برنا بودز هستی مر اندیشه را راه نیست
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:26

کنون ای خردمند وصف خردکنون تا چه داری بیار از خردخرد بهتر از هر چه ایزد بدادخرد رهنمای و خرد دلگشایازو شادمانی وزویت غمیستخرد تیره و مرد روشن روانچه گفت آن خردمند مرد خردکسی کو خرد را ندارد ز پیشهشیوار دیوانه خواند وراازویی به هر دو سرای ارجمندخرد چشم جانست چون بنگرینخست آفرینش خرد را شناسسه پاس تو چشم است وگوش و زبانخرد را و جان را که یارد ستودحکیما چو کس نیست گفتن چه سودتویی کرده​ی کردگار جهانبه گفتار دانندگان راه جویز هر دانشی چون سخن بشنویچو دیدار یابی به شاخ سخن بدین جایگه گفتن اندرخوردکه گوش نیوشنده زو برخوردستایش خرد را به از راه دادخرد دست گیرد به هر دو سرایوزویت فزونی وزویت کمیستنباشد همی شادمان یک زمانکه دانا ز گفتار از برخورددلش گردد از کرده​ی خویش ریشهمان خویش بیگانه داند وراگسسته خرد پای دارد ببندتو بی​چشم شادان جهان نسپرینگهبان جانست و آن سه پاسکزین سه رسد نیک و بد بی​گمانو گر من ستایم که یارد شنودازین پس بگو کافرینش چه بودببینی همی آشکار و نهانبه گیتی بپوی و به هر کس بگویاز آموختن یک زمان نغنویبدانی که دانش نیابد به من
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:27

از آغاز باید که دانی درستکه یزدان ز ناچیز چیز آفریدسرمایه​ی گوهران این چهاریکی آتشی برشده تابناکنخستین که آتش به جنبش دمیدوزان پس ز آرام سردی نمودچو این چار گوهر به جای آمدندگهرها یک اندر دگر ساختهپدید آمد این گنبد تیزروابرده و دو هفت شد کدخدایدر بخشش و دادن آمد پدیدفلکها یک اندر دگر بسته شدچو دریا و چون کوه و چون دشت و راغببالید کوه آبها بر دمیدزمین را بلندی نبد جایگاهستاره برو بر شگفتی نمودهمی بر شد آتش فرود آمد آبگیا رست با چند گونه درختببالد ندارد جز این نیروییوزان پس چو جنبنده آمد پدیدخور و خواب و آرام جوید همینه گویا زبان و نه جویا خردنداند بد و نیک فرجام کارچو دانا توانا بد و دادگرچنینست فرجام کار جهان سر مایه​ی گوهران از نخستبدان تا توانایی آرد پدیدبرآورده بی​رنج و بی​روزگارمیان آب و باد از بر تیره خاکز گرمیش پس خشکی آمد پدیدز سردی همان باز تری فزودز بهر سپنجی سرای آمدندز هرگونه گردن برافراختهشگفتی نماینده​ی نوبه​نوگرفتند هر یک سزاوار جایببخشید دانا چنان چون سزیدبجنبید چون کار پیوسته شدزمین شد به کردار روشن چراغسر رستنی سوی بالا کشیدیکی مرکزی تیره بود و سیاهبه خاک اندرون روشنائی فزودهمی گشت گرد زمین آفتاببه زیر اندر آمد سرانشان ز بختنپوید چو پیوندگان هر سوییهمه رستنی زیر خویش آوریدوزان زندگی کام جوید همیز خاک و ز خاشاک تن پروردنخواهد ازو بندگی کردگاراز ایرا نکرد ایچ پنهان هنرنداند کسی آشکار و نهان
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:27

چو زین بگذری مردم آمد پدیدسرش راست بر شد چو سرو بلندپذیرنده​ی هوش و رای و خردز راه خرد بنگری اندکیمگر مردمی خیره خوانی همیترا از دو گیتی برآورده​اندنخستین فطرت پسین شمارشنیدم ز دانا دگرگونه زیننگه کن سرانجام خود را ببینبه رنج اندر آری تنت را رواستچو خواهی که یابی ز هر بد رهانگه کن بدین گنبد تیزگردنه گشت زمانه بفرسایدشنه از جنبش آرام گیرد همیازو دان فزونی ازو هم شمار شد این بندها را سراسر کلیدبه گفتار خوب و خرد کاربندمر او را دد و دام فرمان بردکه مردم به معنی چه باشد یکیجز این را نشانی ندانی همیبه چندین میانچی بپرورده​اندتویی خویشتن را به بازی مدارچه دانیم راز جهان آفرینچو کاری بیابی ازین به گزینکه خود رنج بردن به دانش سزاستسر اندر نیاری به دام بلاکه درمان ازویست و زویست دردنه آن رنج و تیمار بگزایدشنه چون ما تباهی پذیرد همیبد و نیک نزدیک او آشکار
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:28

از یاقوت سرخست چرخ کبودبه چندین فروغ و به چندین چراغروان اندرو گوهر دلفروزز خاور برآید سوی باخترایا آنکه تو آفتابی همی نه از آب و گرد و نه از باد و دودبیاراسته چون به نوروز باغکزو روشنایی گرفتست روزنباشد ازین یک روش راست​ترچه بودت که بر من نتابی همی
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:29

چراغست مر تیره شب را بسیچچو سی روز گردش بپیمایداپدید آید آنگاه باریک و زردچو بیننده دیدارش از دور دیددگر شب نمایش کند بیشتربه دو هفته گردد تمام و درستبود هر شبانگاه باریکتربدینسان نهادش خداوند داد به بد تا توانی تو هرگز مپیچشود تیره گیتی بدو روشناچو پشت کسی کو غم عشق خوردهم اندر زمان او شود ناپدیدترا روشنایی دهد بیشتربدان باز گردد که بود از نخستبه خورشید تابنده نزدیکتربود تا بود هم بدین یک نهاد
**************************************************************
ترا دانش و دین رهاند درستوگر دل نخواهی که باشد نژندبه گفتار پیغمبرت راه جویچه گفت آن خداوند تنزیل و وحیکه خورشید بعد از رسولان مهعمر کرد اسلام را آشکارپس از هر دوان بود عثمان گزینچهارم علی بود جفت بتولکه من شهر علمم علیم در ستگواهی دهم کاین سخنها ز اوستعلی را چنین گفت و دیگر همیننبی آفتاب و صحابان چو ماهمنم بنده​ی اهل بیت نبیحکیم این جهان را چو دریا نهادچو هفتاد کشتی برو ساختهیکی پهن کشتی بسان عروسمحمد بدو اندرون با علیخردمند کز دور دریا بدیدبدانست کو موج خواهد زدنبه دل گفت اگر با نبی و وصیهمانا که باشد مرا دستگیرخداوند جوی می و انگبیناگر چشم داری به دیگر سرایگرت زین بد آید گناه منستبرین زادم و هم برین بگذرمدلت گر به راه خطا مایلستنباشد جز از بی​پدر دشمنشهر آنکس که در جانش بغض علیستنگر تا نداری به بازی جهانهمه نیکی ات باید آغاز کرد در رستگاری ببایدت جستنخواهی که دایم بوی مستمنددل از تیرگیها بدین آب شویخداوند امر و خداوند نهینتابید بر کس ز بوبکر بهبیاراست گیتی چو باغ بهارخداوند شرم و خداوند دینکه او را به خوبی ستاید رسولدرست این سخن قول پیغمبرستتو گویی دو گوشم پرآواز اوستکزیشان قوی شد به هر گونه دینبه هم بسته​ی یکدگر راست راهستاینده​ی خاک و پای وصیبرانگیخته موج ازو تندبادهمه بادبانها برافراختهبیاراسته همچو چشم خروسهمان اهل بیت نبی و ولیکرانه نه پیدا و بن ناپدیدکس از غرق بیرون نخواهد شدنشوم غرقه دارم دو یار وفیخداوند تاج و لوا و سریرهمان چشمه​ی شیر و ماء معینبه نزد نبی و علی گیر جایچنین است و این دین و راه منستچنان دان که خاک پی حیدرمترا دشمن اندر جهان خود دلستکه یزدان به آتش بسوزد تنشازو زارتر در جهان زار کیستنه برگردی از نیک پی همرهانچو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:30

سخن هر چه گویم همه گفته​انداگر بر درخت برومند جایکسی کو شود زیر نخل بلندتوانم مگر پایه​ای ساختنکزین نامور نامه​ی شهریارتو این را دروغ و فسانه مدانازو هر چه اندر خورد با خردیکی نامه بود از گه باستانپراگنده در دست هر موبدییکی پهلوان بود دهقان نژادپژوهنده​ی روزگار نخستز هر کشوری موبدی سالخوردبپرسیدشان از کیان جهانکه گیتی به آغاز چون داشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبگفتند پیشش یکایک مهانچو بنشیند ازیشان سپهبد سخنچنین یادگاری شد اندر جهان بر باغ دانش همه رفته​اندنیابم که از بر شدن نیست رایهمان سایه زو بازدارد گزندبر شاخ آن سرو سایه فکنبه گیتی بمانم یکی یادگاربه رنگ فسون و بهانه مداندگر بر ره رمز و معنی بردفراوان بدو اندرون داستانازو بهره​ای نزد هر بخردیدلیر و بزرگ و خردمند و رادگذشته سخنها همه باز جستبیاورد کاین نامه را یاد کردوزان نامداران فرخ مهانکه ایدون به ما خوار بگذاشتندبرایشان همه روز کند آوریسخنهای شاهان و گشت جهانیکی نامور نافه افکند بنبرو آفرین از کهان و مهان
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:30

چو از دفتر این داستانها بسیجهان دل نهاده بدین داستانجوانی بیامد گشاده زبانبه شعر آرم این نامه را گفت منجوانیش را خوی بد یار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگبدان خوی بد جان شیرین بدادیکایک ازو بخت برگشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندالهی عفو کن گناه ورا همی خواند خواننده بر هر کسیهمان بخردان نیز و هم راستانسخن گفتن خوب و طبع روانازو شادمان شد دل انجمنابا بد همیشه به پیکار بودنهادش به سر بر یکی تیره ترگنبد از جوانیش یک روز شادبه دست یکی بنده بر کشته شدچنان بخت بیدار او خفته ماندبیفزای در حشر جاه ورا
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:31

دل روشن من چو برگشت ازویکه این نامه را دست پیش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشمارمگر خود درنگم نباشد بسیو دیگر که گنجم وفادار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهاناگر نامدی این سخن از خدایبه شهرم یکی مهربان دوست بودمرا گفت خوب آمد این رای تونبشته من این نامه​ی پهلویگشتاده زبان و جوانیت هستشو این نامه​ی خسروان بازگویچو آورد این نامه نزدیک من سوی تخت شاه جهان کرد رویز دفتر به گفتار خویش آورمبترسیدم از گردش روزگاربباید سپردن به دیگر کسیهمین رنج را کس خریدار نیستسخن را نهفته همی داشتمبه جویندگان بر جهان تنگ بودبه نزد سخن سنج فرخ مهاننبی کی بدی نزد ما رهنمایتو گفتی که با من به یک پوست بودبه نیکی گراید همی پای توبه پیش تو آرم مگر نغنویسخن گفتن پهلوانیت هستبدین جوی نزد مهان آبرویبرافروخت این جان تاریک من
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:31

بدین نامه چون دست کردم درازجوان بود و از گوهر پهلوانخداوند رای و خداوند شرممرا گفت کز من چه باید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسهمی داشتم چون یکی تازه سیببه کیوان رسیدم ز خاک نژندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرسراسر جهان پیش او خوار بودچنان نامور گم شد از انجمننه زو زنده بینم نه مرده نشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهگرفتار زو دل شده ناامیدیکی پند آن شاه یاد آوریممرا گفت کاین نامه​ی شهریاربدین نامه من دست بردم فراز یکی مهتری بود گردنفرازخردمند و بیدار و روشن روانسخن گفتن خوب و آوای نرمکه جانت سخن برگراید همیبکوشم نیازت نیارم به کسکه از باد نامد به من بر نهیباز آن نیکدل نامدار ارجمندکریمی بدو یافته زیب و فرجوانمرد بود و وفادار بودچو در باغ سرو سهی از چمنبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کیی برز و بالای شاهنوان لرز لرزان به کردار بیدز کژی روان سوی داد آوریمگرت گفته آید به شاهان سپاربه نام شهنشاه گردنفراز
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:32

جهان آفرین تا جهان آفریدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجچه گویم که خورشید تابان که بودابوالقاسم آن شاه پیروزبختزخاور بیاراست تا باخترمرا اختر خفته بیدار گشتبدانستم آمد زمان سخنبر اندیشه​ی شهریار زمیندل من چو نور اندر آن تیره شبچنان دید روشن روانم به خوابهمه روی گیتی شب لاژورددر و دشت برسان دیبا شدینشسته برو شهریاری چو ماهرده بر کشیده سپاهش دو میلیکی پاک دستور پیشش به پایمرا خیره گشتی سر از فر شاهچو آن چهره​ی خسروی دیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندبه ایران و توران ورا بنده​اندبیاراست روی زمین را به دادجهاندار محمود شاه بزرگز کشمیر تا پیش دریای چینچو کودک لب از شیر مادر بشستنپیچد کسی سر ز فرمان اویتو نیز آفرین کن که گوینده​ایچو بیدار گشتم بجستم ز جایبر آن شهریار آفرین خواندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استبرآن آفرین کو کند آفرین چنو مرزبانی نیامد پدیدزمین شد به کردار تابنده عاجکزو در جهان روشنایی فزودنهاد از بر تاج خورشید تختپدید آمد از فر او کان زربه مغز اندر اندیشه بسیار گشتکنون نو شود روزگار کهنبخفتم شبی لب پر از آفریننخفته گشاده دل و بسته لبکه رخشنده شمعی برآمد ز آباز آن شمع گشتی چو یاقوت زردیکی تخت پیروزه پیدا شدییکی تاج بر سر به جای کلاهبه دست چپش هفتصد ژنده پیلبداد و بدین شاه را رهنمایوزان ژنده پیلان و چندان سپاهازان نامداران بپرسیدمیستارست پیش اندرش یا سپاهز قنوج تا پیش دریای سندبه رای و به فرمان او زنده​اندبپردخت ازان تاج بر سر نهادبه آبشخور آرد همی میش و گرگبرو شهریاران کنند آفرینز گهواره محمود گوید نخستنیارد گذشتن ز پیمان اویبدو نام جاوید جوینده​ایچه مایه شب تیره بودم به پاینبودم درم جان برافشاندمکه آواز او بر جهان فرخ استبر آن بخت بیدار و فرخ زمین
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:32

ز فرش جهان شد چو باغ بهاراز ابر اندرآمد به هنگام نمبه ایران همه خوبی از داد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلسر بخت بدخواه با خشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجهر آنکس که دارد ز پروردگانشهنشاه را سربه​سر دوستوارنخستین برادرش کهتر به سالز گیتی پرستنده​ی فر و نصرکسی کش پدر ناصرالدین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسببخشد درم هر چه یابد ز دهربه یزدان بود خلق را رهنمایجهان بی​سر و تاج خسرو مبادهمیشه تن آباد با تاج و تختکنون بازگردم به آغاز کار هوا پر ز ابر و زمین پرنگارجهان شد به کردار باغ ارمکجا هست مردم همه یاد اوستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه کف ابر بهمن به دل رود نیلچو دینار خوارست بر چشم اوینه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجاز آزاد و از نیکدل بردگانبه فرمان ببسته کمر استوارکه در مردمی کس ندارد همالزید شاد در سایه​ی شاه عصرسر تخت او تاج پروین بودکه در جنگ بر شیر دارد فسوسهمی آفرین یابد از دهر بهرسر شاه خواهد که باشد به جایهمیشه بماناد جاوید و شادز درد و غم آزاد و پیروز بختسوی نامه​ی نامور شهریار
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:33

سخن گوی دهقان چه گوید نخستکه بود آنکه دیهیم بر سر نهادمگر کز پدر یاد دارد پسرکه نام بزرگی که آورد پیشپژوهنده​ی نامه​ی باستانچنین گفت کآیین تخت و کلاهچو آمد به برج حمل آفتاببتابید ازآن سان ز برج برهکیومرث شد بر جهان کدخدایسر بخت و تختش برآمد به کوهازو اندر آمد همی پرورشبه گیتی درون سال سی شاه بودهمی تافت زو فر شاهنشهیدد و دام و هر جانور کش بدیددوتا می​شدندی بر تخت اوبه رسم نماز آمدندیش پیشپسر بد مراورا یکی خوبرویسیامک بدش نام و فرخنده بودبه جانش بر از مهر گریان بدیبرآمد برین کار یک روزگاربه گیتی نبودش کسی دشمنابه رشک اندر آهرمن بدسگالیکی بچه بودش چو گرگ سترگجهان شد برآن دیوبچه سیاهسپه کرد و نزدیک او راه جستهمی گفت با هر کسی رای خویشکیومرث زین خودکی آگاه بودیکایک بیامد خجسته سروشبگفتش ورا زین سخن دربه​درسخن چون به گوش سیامک رسید که نامی بزرگی به گیتی که جستندارد کس آن روزگاران به یادبگوید ترا یک به یک در به درکرا بود از آن برتران پایه بیشکه از پهلوانان زند داستانکیومرث آورد و او بود شاهجهان گشت با فر و آیین و آبکه گیتی جوان گشت ازآن یکسرهنخستین به کوه اندرون ساخت جایپلنگینه پوشید خود با گروهکه پوشیدنی نو بد و نو خورشبه خوبی چو خورشید بر گاه بودچو ماه دو هفته ز سرو سهیز گیتی به نزدیک او آرمیداز آن بر شده فره و بخت اووزو برگرفتند آیین خویشهنرمند و همچون پدر نامجویکیومرث را دل بدو زنده بودز بیم جداییش بریان بدیفروزنده شد دولت شهریارمگر بدکنش ریمن آهرمناهمی رای زد تا ببالید بالدلاور شده با سپاه بزرگز بخت سیامک وزآن پایگاههمی تخت و دیهیم کی شاه جستجهان کرد یکسر پرآوای خویشکه تخت مهی را جز او شاه بودبسان پری پلنگینه پوشکه دشمن چه سازد همی با پدرز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوشبپوشید تن را به چرم پلنگپذیره شدش دیو را جنگجویسیامک بیامد برهنه تنابزد چنگ وارونه دیو سیاهفکند آن تن شاهزاده به خاکسیامک به دست خروزان دیوچو آگه شد از مرگ فرزند شاهفرود آمد از تخت ویله کناندو رخساره پر خون و دل سوگوارخروشی برآمد ز لشکر به زارهمه جامه​ها کرده پیروزه رنگدد و مرغ و نخچیر گشته گروهبرفتند با سوگواری و دردنشستند سالی چنین سوگواردرود آوریدش خجسته سروشسپه ساز و برکش به فرمان مناز آن بد کنش دیو روی زمینکی نامور سر سوی آسمانبر آن برترین نام یزدانش راوزان پس به کین سیامک شتافتخجسته سیامک یکی پور داشتگرانمایه را نام هوشنگ بودبه نزد نیا یادگار پدرنیایش به جای پسر داشتیچو بنهاد دل کینه و جنگ راهمه گفتنیها بدو بازگفتکه من لشکری کرد خواهم همیترا بود باید همی پیشروپری و پلنگ انجمن کرد و شیر سپاه انجمن کرد و بگشاد گوشکه جوشن نبود و نه آیین جنگسپه را چو روی اندر آمد به رویبرآویخت با پور آهرمنادوتا اندر آورد بالای شاهبه چنگال کردش کمرگاه چاکتبه گشت و ماند انجمن بی​خدیوز تیمار گیتی برو شد سیاهزنان بر سر و موی و رخ را کناندو دیده پر از نم چو ابر بهارکشیدند صف بر در شهریاردو چشم ابر خونین و رخ بادرنگبرفتند ویله کنان سوی کوهز درگاه کی شاه برخاست گردپیام آمد از داور کردگارکزین بیش مخروش و بازآر هوشبرآور یکی گرد از آن انجمنبپرداز و پردخته کن دل ز کینبرآورد و بدخواست بر بدگمانبخواند و بپالود مژگانش راشب و روز آرام و خفتن نیافتکه نزد نیا جاه دستور داشتتو گفتی همه هوش و فرهنگ بودنیا پروریده مراو را به برجز او بر کسی چشم نگماشتیبخواند آن گرانمایه هوشنگ راهمه رازها بر گشاد از نهفتخروشی برآورد خواهم همیکه من رفتنی​ام تو سالار نوز درندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پریپس پشت لشکر کیومرث شاهبیامد سیه دیو با ترس و باکز هرای درندگان چنگ دیوبه هم برشکستند هردو گروهبیازید هوشنگ چون شیر چنگکشیدش سراپای یکسر دوالبه پای اندر افگند و بسپرد خوارچو آمد مر آن کینه را خواستاربرفت و جهان مردری ماند از ویجهان فریبنده را گرد کردجهان سربه​سر چو فسانست و بس سپهدار پرکین و کندآورینبیره به پیش اندرون با سپاههمی به آسمان بر پراگند خاکشده سست از خشم کیهان دیوشدند از دد و دام دیوان ستوهجهان کرد بر دیو نستوه تنگسپهبد برید آن سر بی​همالدریده برو چرم و برگشته کارسرآمد کیومرث را روزگارنگر تا کرا نزد او آبرویره سود بنمود و خود مایه خوردنماند بد و نیک بر هیچ​کس
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:34

جهاندار هوشنگ با رای و دادبگشت از برش چرخ سالی چهلچو بنشست بر جایگاه مهیکه بر هفت کشور منم پادشابه فرمان یزدان پیروزگروزان پس جهان یکسر آباد کردنخستین یکی گوهر آمد به چنگسر مایه کرد آهن آبگونیکی روز شاه جهان سوی کوهپدید آمد از دور چیزی درازدوچشم از بر سر چو دو چشمه خوننگه کرد هوشنگ باهوش و سنگبه زور کیانی رهانید دستبرآمد به سنگ گران سنگ خردفروغی پدید آمد از هر دو سنگنشد مار کشته ولیکن ز رازجهاندار پیش جهان آفرینکه او را فروغی چنین هدیه دادبگفتا فروغیست این ایزدیشب آمد برافروخت آتش چو کوهیکی جشن کرد آن شب و باده خوردز هوشنگ ماند این سده یادگارکز آباد کردن جهان شاد کردچو بشناخت آهنگری پیشه کردچو این کرده شد چاره​ی آب ساختبه جوی و به رود آبها راه کردچراگاه مردم بدان برفزودبرنجید پس هر کسی نان خویشبدان ایزدی جاه و فر کیانجدا کرد گاو و خر و گوسفند به جای نیا تاج بر سر نهادپر از هوش مغز و پر از رای دلچنین گفت بر تخت شاهنشهیجهاندار پیروز و فرمانروابه داد و دهش تنگ بستم کمرهمه روی گیتی پر از داد کردبه آتش ز آهن جدا کرد سنگکزان سنگ خارا کشیدش برونگذر کرد با چند کس همگروهسیه رنگ و تیره​تن و تیزتازز دود دهانش جهان تیره​گونگرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگجهانسوز مار از جهانجوی جستهمان و همین سنگ بشکست گرددل سنگ گشت از فروغ آذرنگازین طبع سنگ آتش آمد فرازنیایش همی کرد و خواند آفرینهمین آتش آنگاه قبله نهادپرستید باید اگر بخردیهمان شاه در گرد او با گروهسده نام آن جشن فرخنده کردبسی باد چون او دگر شهریارجهانی به نیکی ازو یاد کرداز آهنگری اره و تیشه کردز دریای​ها رودها را بتاختبه فرخندگی رنج کوتاه کردپراگند پس تخم و کشت و درودبورزید و بشناخت سامان خویشز نخچیر گور و گوزن ژیانبه ورز آورید آنچه بد سودمند

ز پویندگان هر چه مویش نکوستچو روباه و قاقم چو سنجاب نرمبرین گونه از چرم پویندگانبرنجید و گسترد و خورد و سپردبسی رنج برد اندران روزگارچو پیش آمدش روزگار بهیزمانه ندادش زمانی درنگنپیوست خواهد جهان با تو مهر بکشت و به سرشان برآهیخت پوستچهارم سمورست کش موی گرمبپوشید بالای گویندگانبرفت و به جز نام نیکی نبردبه افسون و اندیشه​ی بی​شمارازو مردری ماند تخت مهیشد آن هوش هوشنگ بافر و سنگنه نیز آشکارا نمایدت چهر
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
Admin
Admin
Admin


تعداد پستها : 1496
تاريخ التسجيل : 2008-11-18

شهر فردوسی Empty
پستعنوان: رد: شهر فردوسی   شهر فردوسی Empty1/12/2008, 16:35

طهمورث
جمشید
ضحاک
فریدون
منوچهر
پادشاهی نوذر
پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی گرشاسپ
کیقباد
پادشاهی کی​کاووس و رفتن او به مازندران
رزم کاووس با شاه هاماوران
سهراب
داستان سیاوش
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
داستان کاموس کشانی
داستان خاقان چین
داستان اکوان دیو
داستان بیژن و منیژه
داستان دوازده رخ
اندر ستایش سلطان محمود
پادشاهی لهراسپ
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
داستان هفتخوان اسفندیار
داستان رستم و اسفندیار
داستان رستم و شغاد
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
پادشاهی داراب دوازده سال بود
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
پادشاهی اسکندر
پادشاهی اشکانیان
پادشاهی اردشیر
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
پادشاهی اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی یزدگرد بزه​گر
پادشاهی بهرام گور
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
پادشاهی هرمز یک سال بود
پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
پادشاهی خسرو پرویز
پادشاهی شیرویه
پادشاهی اردشیر شیروی
پادشاهی فرایین
پادشاهی پوران دخت
پادشاهی آزرم دخت
پادشاهی فرخ زاد
پادشاهی یزدگرد
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
https://kbirb.4umer.com
 
شهر فردوسی
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» کتاب فردوسی

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
انجمن فرزندان ایران بزرگ :: چامه-
پرش به: